هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟!! گاهی وقتا دوست نداری هیچ کس را ببینی... دلم یک شمع میخواهد... شمعی که بتوانم با آن کومه تاریک دلم را روشن کنم و دو صندلی ... تا رو به روی دلم بنشینم و به حرفهایش گوش دهم دلم دو فنجان قهوه میخواهد... تا گفتوگویمان را دلچسب کند و اما.... و اما یک کلید که بتواند با آن درش را قفل کند تا کسی مزاحم گفتوگویمان نشود و دلم من را میخواهد... منی که بنشینم تا گفتوگویمان را شروع کنیم.... این روزها زیادی دلتنگم دلتنگ کودکی دلتنگ بازیهای کودکانه بازیهایی که در آنها خود را بزرگ میکردیم وارد دنیای بزرگی میشدیم مثل بزرگترها با هم دعوا میکردیم قهر میکردیم سر هم داد میزدیم. اما... این ناراحتی ما، این قهرها و دعواهای ما خلاصه شده در 2 ساعت بازی کودکانهمان بازی که تمام میشد....غم و غصه و ناراحتی ما هم تمام میشد. اما الان... وای بر بزرگترهایی که خیال میکنند باید بازیشان تمام شود تا با هم آشتی کنند تا غم و غصه و ناراحتی خود را فراموش کنند.
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.
با کسی حرف بزنی...
دوست نداری کاری انجام بدهی...
فقط دوست داری بشینی یك گوشه و به یك نقطه خیره بشوی...
آن وقت است که آن یك نقطه میشود بدترین و نحسترین جایی که تا حالا دیدهای...
Design By : Pichak |