باید از محشر گذشت این لجنزاری که من دیدم سزای صخرههاست گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است عذر میخواهم پری من نمیگنجم در آن چشمان تنگ با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند روی جنگلها نمیآیم فرود شاخه زلفی گو مباش آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست برههایت میدوند جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوهها پر میزنم میگذارم میروم ناله خود میبرم درد سر کم میکنم چشمهایی خیره میپاید مرا غرش تمساح میآید به گوش کبر فرعونی و سحر سامریست دست موسی و محمد با من است میروی، وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتیست صبح چندان دور نیست... (شهریار) مثل تمام جمعهها، یک من و هزاران دیوار میانِ نفسهایمان لبخندهای این روزها دروغین است و اشکها بیشتر از سیل ِشمال ِآبادیِ وطن اینجا؛ تمام دلها خودشان را میگیرند قانع کننده نیست دوست داشتنم، مثل کودکی بیقرار به انتظار آغوش تو خیال میبافم! تو را برنده میکنم اگر بیایی و دستهایت را باز کنی به سمت ِ فردایی که امروز نبود! دلم خاطرات نمیخواهد، خاطرههایی که تو در آن سیاه و سفیدی و من نقش ِ زنان ِ صبور را بازی میکند. بگذار این احساس آخِری داشته باشد که تو در آن لباس خاکی میپوشد و به جنگ میرود و من کسی که به رسیدن ِ نفسهای تو فقط گرد از قاب ِ عکس میگیرد! بیا؛ حتی اگر قرار باشد تو از کنار دلم بروی و در سرزمین ِ پدری دستهای پوکه را به جایگزین من، در مشت بگیری. خوب یاد گرفتهام که اشکهایم را به مثال ِ آب پشت سرت روانه کنم. روزنامهها تو را حک میکنند اگر بیایی و چمدان را از دستهایم بگیری و به امضا بنشینی با من که بلیط ِ کاغذی ِ قطار برگشت را از قبلها خریدهای. جانم را به تو قول میدهم که ستارهها را به صورتِ ماه در آورم و به یاد ِ تو گلها را به شهرِ چشمانت نامه کنم! تو میروی و مییابم جنگ؛ دشمنِ زنی شبیه من است که برای داشتن او عمری میجنگید ... کفشهای براق و چادرِ سیاه را به سر انداخته است. مسیرش آنقدر کوتاه نیست، زیر لب ذکر میگوید و حاجتش را فقط از خدا و ضامنی میخواهد که آهو را آغوش باز پذیرفته است. سنش به پنجاه نرسیده است، تمام بچههایش از کنارش رفتهاند و او مانده است و سجاده پُر از گلهای محمدی. خودش اقرار میکند که اگر هر سال از شهرش به سرزمینِ آفتاب رهسپار نشود، دلش بهانه میگیرد و یک جا بند نمیشود. وقتی که میرسد به باب الجواد، میایستد و بهت زده نگاه میکند؛ گویی که تا به حال نیامده است! عادتش شده است حرفهای دلش را به صحن گوهر شاد رها کند و از کبوترهای سقا خانه بخواهد، شفاعت آقا امام رضا(ع) را به او قول دهند. میان انگشتان چروکش، تسبیحِ دانه بزرگ دعا را به آسمان، به دست خدا میرساند. وقتی که نگاهش میکنی چشمانش دیگر جایی برای جمع شدن اشک ندارد، گویی چند هزار سال به انتظار دیدن ِروی ماه ِتابندهترین خورشید عالم نشسته است. وقت ِرفتنت، کفشهایم بیرنگ بود و رعشه ِ، خُره شد بر جانم ... مادر گفت : ساعت از هر یک دقیقه، چند سال میگذرد و من خواستم پایت بخورد به کنجِ دَر و سرت به سنگ .. چمدان میبستی و من برداشتم محسوس، پیراهن از تو .. گفتی : چقدر امروز هوا آفتابی است و منِ دلتنگ، هوایم ابری .. وقتی که میرفتی، کبکِ همسایه خروس میخواند و چشمانم آه .. و ریخت دلِ من هُری که چرا کاسه آب افتاد زمین ! قطار رَد شد از خانه ما و بلیطِ تو، رسید دست ِ مأمور و گامهایت به واگنِ هشتم ! خارج گشتی از این شهر و دستانِ من گرفت؛ دست گیره ِ مرگ را ... (نیلوفر رضایی ) به چشمهایت خیره میشوم و به وقتِ بهار ماه را تصنیفی خوش بَر می دارد ... بوی شکوفههای سرخ از یقهی پیراهنت دلهره وار میگریزد و مرا به نگاهی ممتـد کافی ... نیست اختیاری تو را به شنیدنِ کلام من و مرا نیست حاجتی که روا بر داشتن ِ تو ... شعری تکراری ست؛ اگر وصال به جایگزین فراق پایان ما باشد ... مرا به فراموش شدن ملاحظهای نیست؛ تنها دمی تو را آسایش ... شهـر مـن، شهـری اسـت گـمشـده در پـیـچـش هـیـاهـوی دزدان شـب دزدانـی کـه میـدزدنـد احـسـاسـات مـتـولـد شـده را و بـه تـاراج میـبـرنـد نـگـاه هـای عـاشـقـانـه ی شهـر را زمـانـی کـه بـنـفـشه ای، بـجـا مـانـده در عـمـق ازدحـام شهـر، بـرای شکـفـتـن بـی پـرواست... درک بـودن یـا نـبـودن قـلـبـهـا بـی مـعـنـاسـت! شهـری کـه دل بـردن از سـایـه هـا، هـنـر اسـت و از یـاد بـردن انـشـای دوسـت داشـتـن، افـتـخـار *** شهـری کـه در آن زنـدگـی میکـنـیـم، بـی آنـکـه بـدانـی، در هـوای تـو هستـم و خـود در هـوای دیـگـری بـی آنـکـه بـبـینـی، آب شـدن چشـمـانـم را در قـاب پـنـجـره بـی آنـکـه بـشـنـوی، مـوسیـقـی بـازمـانـدن صدای قـلـبـم را از گـذر ثـانـی بـی آنـکـه بـخـواهـی، همـسـفـرم بـاشـی بـرای گـذر از ایـن شهـر خـرابــــ ـ ـ! لبخند دروغــکی چرا…؟؟ هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟!!
خــــوب نیستـــــم . . .
مثل قرصـــی که نیم شب ، بدون آب گیـــر می کند…
گیر کرده ام در گلوی زندگـــــی…!!!
کاش می توانستم راحـــت حرف بزنم!
چیزی بگویم از دلتنــــگی...
میان آدم های این اتاق مجازی...
فقط می گویم دلتنگـــم!
بالهایمان را آویخته ایم به جا لباسی
عادت کرده ایم به زمیــن!
زمین جای گرم و نرمیست...
چه خیال اگر چشمهایمان را خواب
چه خیال اگر دل هایمان را آب برده است!
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.
Design By : Pichak |