وقت ِرفتنت، کفشهایم بیرنگ بود و رعشه ِ، خُره شد بر جانم ... مادر گفت : ساعت از هر یک دقیقه، چند سال میگذرد و من خواستم پایت بخورد به کنجِ دَر و سرت به سنگ .. چمدان میبستی و من برداشتم محسوس، پیراهن از تو .. گفتی : چقدر امروز هوا آفتابی است و منِ دلتنگ، هوایم ابری .. وقتی که میرفتی، کبکِ همسایه خروس میخواند و چشمانم آه .. و ریخت دلِ من هُری که چرا کاسه آب افتاد زمین ! قطار رَد شد از خانه ما و بلیطِ تو، رسید دست ِ مأمور و گامهایت به واگنِ هشتم ! خارج گشتی از این شهر و دستانِ من گرفت؛ دست گیره ِ مرگ را ... (نیلوفر رضایی )
نظرات شما عزیزان:
آخرين مطالب
Design By : Pichak |