کفشهای براق و چادرِ سیاه را به سر انداخته است. مسیرش آنقدر کوتاه نیست، زیر لب ذکر میگوید و حاجتش را فقط از خدا و ضامنی میخواهد که آهو را آغوش باز پذیرفته است. سنش به پنجاه نرسیده است، تمام بچههایش از کنارش رفتهاند و او مانده است و سجاده پُر از گلهای محمدی. خودش اقرار میکند که اگر هر سال از شهرش به سرزمینِ آفتاب رهسپار نشود، دلش بهانه میگیرد و یک جا بند نمیشود. وقتی که میرسد به باب الجواد، میایستد و بهت زده نگاه میکند؛ گویی که تا به حال نیامده است! عادتش شده است حرفهای دلش را به صحن گوهر شاد رها کند و از کبوترهای سقا خانه بخواهد، شفاعت آقا امام رضا(ع) را به او قول دهند. میان انگشتان چروکش، تسبیحِ دانه بزرگ دعا را به آسمان، به دست خدا میرساند. وقتی که نگاهش میکنی چشمانش دیگر جایی برای جمع شدن اشک ندارد، گویی چند هزار سال به انتظار دیدن ِروی ماه ِتابندهترین خورشید عالم نشسته است.
نظرات شما عزیزان:
Design By : Pichak |